بر اساس واقعیت
پنجشنبه بود و ساعت ۱۱ شب.
من توی ایستگاه منتظر آخرین شیفت کاری مترو بودم تا برم خونه.
از سرکار میومدم و خیلی خسته بودم. هیچکس توی ایستگاه نبود.
بعد از یک ربع منتظر موندن بالاخره آخرین واگن اومد. در باز شد و من داخل شدم.
کسی جز دو مرد و یک زن تو واگن نبود. منم رو به روی اونا نشستم.
سرم پایین بود که متوجه شدم زنی که بین این دو مرد نشسته خیلی به من زل زده احساس بدی بهم دست داد.
پیش خودم فکر کردم همین که انقدر تنگ بین این دو مرد نشسته شأن خودش رو پایین آورده باز هم توجهی نکردم و سرم رو پایین انداختم.
زن همینطور به نگاه کردن من ادامه می داد...
بعد از گذروندن دو ایستگاه در باز شد و یک مرد میانسال کت و شلواری وارد شد و پیش من نشست.
یک ایستگاه رو که رد کردیم ناگهان در گوشم آروم گفت. ایستگاه بعد از واگن پیاده شو !!
یک نگاه بهش کردم و وقتی دیدم قضیه جدی هست هنگامی که واگن ایستاد به همراه اون از واگن پیاده شدم. رفتن واگن رو تماشا کردم. برگشتم و بهش گفتم:
چی شده ؟ چرا خواستی پیاده بشیم؟»
مرد جواب داد: من تو پزشک قانونی کار میکنم. اون زنی که بین اون دو مرد نشسته بود مُرده بود و اون دو مرد طوری نشسته بودن که معلوم نشه!
حیرت زده شدم...!
و یک تاکسی تا خونه گرفتم....!